جدول جو
جدول جو

معنی خون مرده - جستجوی لغت در جدول جو

خون مرده
(نِ مُ دَ / دِ)
کنایه از خونی که بر اثر رسیدن ضربه ای در بدن در زیر پوست جمع و منجمد شود. (آنندراج) :
هر کس شراب آن لب جان بخش خورده است
آب حیات در نظرش خون مرده است.
غنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موش مرده
تصویر موش مرده
ویژگی کسی که خود را مظلوم، بی آزار و ناتوان جلوه دهد اما در باطن موذی و حیله گر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون کردن
تصویر خون کردن
کنایه از کشتن انسان، قربانی کردن حیوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون سردی
تصویر خون سردی
خون سرد بودن، کنایه از بردباری، متانت، کنایه از بی تفاوتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون سرد
تصویر خون سرد
مقابل خون گرم، در علم زیست شناسی، کنایه از ویژگی کسی که زود خشمگین نمی شود، بردبار، متین، آرام
فرهنگ فارسی عمید
(رَفْ تَ)
منجمد شدن خون در زیر پوست بر اثر ضربه
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ دَ / دِ)
مرده تن. بی جان. بی روح:
سوزنده و تن مرده تر از شمع به مجلس
لرزنده و نالنده تر از تیر به پرتاب.
خاقانی.
رجوع به تن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
صفت عمومی تمام جانورانی است که دمای بدن آنها ثابت نیست و از تغییرات دمای محیط پیروی می کند. (فرهنگ اصطلاحات علمی) ، جانوری که با سرد شدن هوابخواب می رود و از حرکت می ایستد تا دوباره هوا گرم شود، آنکه زود خشمگین نگردد. آنکه زود از جای بدر نرود. (یادداشت مؤلف). مقابل خون گرم، حلیم. بردبار. شکیبا. مقابل خون گرم، بی غیرت. بی حمیت. لاقید. بی رگ. بیقید، آنکه دیر دوستی کند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُنْ مُ)
دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ)
کسی که بظاهر کارهای نیکو و سخنان ملایم گوید که مردم از او راضی شوند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
مرده موش. موشی که فوت کرده باشد. موشی که مرگ براو عارض شده باشد. (از یادداشت مؤلف) :
تا چند چو یخ فسرده بودن
درآب چو موش مرده بودن.
نظامی.
، (اصطلاح عامیانه) موذی به صورت خرد وناچیز. (یادداشت مؤلف). کنایه است از شخص آب زیرکاه و رند و ناقلا و موذی که در ظاهر خود را مظلوم و بی گناه و بی آزار و ساکت جلوه دهد.
- مثل موش مرده، سخت ناتوان و بیکاره و زبون. (از یادداشت مؤلف).
- موش مرده بازی درآوردن، خود را به موش مردگی زدن. ضعف و ناتوانی و بیکارگی وانمودن به دروغ. (از یادداشت مؤلف). خود را به موش مردگی زدن. معمولاً این ترکیب در حالی که گناهکاری بخواهد حالت بیگناهان و مردم بی آزار و چلمن را به خود گیرد یعنی موش مرده بسازد، نه اینکه همیشه حالت موش مردگی داشته باشد، استعمال می شود. (فرهنگ لغات عامیانه).
- موش مرده بودن یا شدن، موش مرده گردیدن. به صورت موش مرده درآمدن
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
حائض. طامث. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کشتن. قتل کردن. خون ریختن. (از ناظم الاطباء). قتل نفس کردن. آدمی کشتن. (یادداشت مؤلف) :
شحنه بودمست که آن خون کند
عربده با پیرزنی چون کند.
نظامی.
پادشاهان خون کنند از مصلحت
لیک رحمتشان فزون است از عنت.
مولوی.
نه غضب غالب بود مانند دیو
بی ضرورت خون کند از بهر ریو.
مولوی.
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد.
مولوی.
- امثال:
پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند.
- خون نکردن، جنایت نکردن. مرتکب جنایتی نشدن. بجنایتی دست نیالودن تا مستوجب مکافاتی شود.
، بناحق خون ریختن. (ناظم الاطباء) ، قربان کردن. تضحیه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گِ یَ / یِ)
اشک خونین. (از ناظم الاطباء). گریۀ خونین. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
حالت مردن خون بزیر پوست یعنی بر اثر ضربه ای خون در زیر پوست منجمد شدن و از بیرون سیاه یا کبود نمایان شدن
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ / دِ)
خانه تابستانی. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 379) (ناظم الاطباء). رجوع به ’خان غرد’ شود
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ کَ دَ / دِ)
عرق کرده. عرق آلوده. (یادداشت مؤلف). مرحوض. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُو مَ دَ / دِ)
منسوب به دو مرد. آنچه که کفاف دو مرد را دهد، خوراک دو مرده:
امروز دو مرده بیش گیرد مرکن
فردا گوید تربی از اینجا برکن.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 134)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
عمل نیکو انجام شده. نیکو انجام یافته:
وآنکه او خود کرده باشد باز چون ویران کند
خوب کرده زشت کردن کار معنی دار نیست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ کَ دَ / دِ)
معطر. (یادداشت مؤلف) : و علاج آن بطعامهای لطیف و زودگوار باید کرد چون تذرو و دراج و گنجشک بشوربا پخته و بریان کرده و به بوی افزارها خوش کرده چون زیره و کرویا و دارچینی و نانخواه و زعفران. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- خوش کردۀ شاعر، کنایه از ممدوح بود. (آنندراج) :
ز شاعر همه غایبان حاضرند
خوش آنانکه خوش کردۀ شاعرند.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دو مرده
تصویر دو مرده
منسوب به دو مرد آنچه که کفاف دو مرد را بدهد خوراک دو مرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موش مرده
تصویر موش مرده
موشی که مرده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خون کردن
تصویر خون کردن
کشتن انسان یا حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موش مرده
تصویر موش مرده
((دِ))
کنایه از فرد حیله گر که ظاهر خود را بی گناه نشان می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خون کردن
تصویر خون کردن
((کَ دَ))
قتل کردن
فرهنگ فارسی معین
قربانی کردن، کشتن، ذبح کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بردباری، متانت، خویشتن داری، بی اعتنایی، بی تشویشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاک بی حاصل، خاک بی قوت
فرهنگ گویش مازندرانی
خون دمرد، خون بمرد، خون مردگی
فرهنگ گویش مازندرانی
کبودی روی پوست که در اثر ضربه حاصل شود، خون دمردک
فرهنگ گویش مازندرانی
خون میزه
فرهنگ گویش مازندرانی